دل نوشته ها

به پرواز پرنده فکر نکن دریاب پرنده را ...... 

بی حضور پرنده پرواز را معنایی نیست 

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:40توسط پسر خاله | |

 

در بچگی دست که دراز می کردی مادر میزد رو دستت می گفت جیزه 

بزرگ تر که شدیم دست که دراز می کردیم بابا میگفت دستتو بیار تو

 ماشین میزنه بهش 

           تو جوونی روزگار بود که دست مونو از همه چیز کوتاه کرد

 

        نمی دونم تو پیری یکی پیدا میشه دستمونو بگیره از جا بلند شیم؟

 

 

 

  

+نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:33توسط پسر خاله | |

  مگه عشق گناهه – این تنها جمله ای بود که هاروت فرشته دوش چپ دختره گفت و سرشو پایین انداخت در دادگاه الهی اصلا" دفاع بی معنیه  ( بقیه در ادامه مطلب ) 


ادامه مطلب

+نوشته شده در سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:52توسط پسر خاله | |

ماشینمو چند قدم پایین ترازسه راهی تقاطع با خیابان اصلی پارک کردم وقدم زنان از توی پیاده رو  به طرف سه راهی آمدم ، نبش تقاطع ایستادم و به درخت لب جوی تکیه کردم . طبق عادت همیشه پای راستم راخم کرده وکف پاموبه درخت چسباندم ولی درخت اصلا” خم نشد . چشمهایم را  ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:داستانک,ساعت23:8توسط پسر خاله | |

به سختي جاي پارك پيدا كردم ،چقدر اينجا ماشين زياده ، وقتي بچه بودم توي همين خيابون با بچه ها فوتبال بازي مي كرديم ،ساعتي يك ماشين هم رد نمي شد.چند قدم جلو تر به كوچه   ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت22:40توسط پسر خاله | |

  جناب سروان احسانی با بسته بزرگی در زیر بغل از ماشین اومد پایین راننده رو مرخص کرد و گفت فردا صبح دیرتر بیاد دنبالش از اونجایی که توی مرخصی بود ضرورت نداشت صبح زود بره پادگان.کلید رو داخل قفل در حیاط چرخوند درکه باز شد دخترش رویا با سروصدای زیاد به طرفش دوید و گفت  ( بقیه در ادامه مطلب )


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت17:46توسط پسر خاله | |

قایق کوچک کهنه و زهوار در رفته ای

                  که ترا به ساحل برساند 

            بهتر از کشتی تایتانیکی است

                       که تو را غرق می کند . 

+نوشته شده در یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:قایق نجات,ساعت20:6توسط پسر خاله | |

صدای گلوله که سکوت شب آبادی رو شکست همه اونهایی که تازه خوابیده بودند وحشت زده ازخواب پریدند ، اونهایی هم که تو حال وهوای عروسی بودن وهنوز خوابشون نبرده بود هراسان ازجا جستند وچند نفرچراغ به دست ازخونه زدند بیرون  ( بقیه در ادامه مطلب)


 


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت21:38توسط پسر خاله | |

زری داشت گریه می کرد شاید از درد زیاد زایمان بود سرعت ماشینو بیشتر کردم چند لحظه بعد جلوی درب زایشگاه پرستارا اونو که هنوزگریان بود به داخل بخش زایمان بردند. ذهنم رفت به گذشته ها یاد اولین دفعه ای که زری رو گریان دیدم افتادم  ( بقیه در ادامه مطلب )

 


 

 

 



ادامه مطلب

+نوشته شده در پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:داستانک , گریه,ساعت23:21توسط پسر خاله | |